بیقرارم
دلم هوای او کرده و او هم از ذهنم دور شده
گویا نمی بینمش ولی می خوانمش
او دلرباست
اما فکرم را به خود مشغول نمی کند
چرا نمی دانم
راستش را بخواهید او با عقل من جور در نمی آید
عقل من می خواهد همه چیز را با ترازوی حواس پنجگانه بسنجد
ولی دلم تنها با احساس او را ادراک می کند
این بیقراری را عقل ، محکوم می کند
مرا دیوانه می داند
و من هر روز بیقرارتر می شوم
تازگی ها دلم ، عاقل شده است
یعنی عقلی را کشف کرده است که به حواس پنجگانه کاری ندارد
عجب عقلی خیلی با حال است
عقلی که با پیامبران هماهنگ است
عقلی که وحی را می فهمد
عقلی که عاشورا را حس می کند
عقلی که غدیر را باور دارد
عقلی که با عشق به او به اوج می رسد
ای عقل با احساس ، مرا دریاب
مرا دریاب